با توجه به چیزایی که به یاد میارم و یا پرسیدم از تولد اینجوری بودم از تنهایی میترسم تو ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل دارم از محیط های باز و گرم و نورانی متنفرم و همینطور از شلوغی و جمعیت
درست به یاد نمیارم از کی شروع شد ولی تشبیه و دیدگاه من اینجوریه که از شاید بگم دوازده یا سیزده سالگی همراه با فشار های روانی ای که از خودکشی ها و طلاق و غیره و ( خوانواده بیشترش ) بهم وارد شد انگار که بیدار شد
من از زمین و زمان متنفرش شدم میخواستم کسی نفس نکشه نمیخوابیدم و چیزی نمیخوردم وزنم کم شده بود و حرف نمیزدم مثل یه مرده متحرک بودم دیگه از بیخوابی توهم میزدم تا این که کم کم فرق بین واقعیت و توهم رو درک نمیکردم خوانواده منو پیش روانپزشک بردن و اون هم گفتش از اثرات بلوغ و فضای مجازیه درس میشه ولی چیزی درست نشد ( نمیخوام بگم مشکلی توی منه فقط من واقعا نیاز دارم بدونم که کس دیگه ای هم مثل من هست یا نه ولی اگه بگم من درستم و همه خرابن یعنی من روانیم درسته؟ و اگه الان که اینو میگم یعنی نیستم پس دلیل این که مثل بقیه نیستم چیه؟) یادم رفت درمورد چی صحبت میکردم... ولی چیزی درست نشد فقط رفت زیر پوست و توی عمق استخونام نفوذ کرد من تقریبا ظاهری بهتر بودم ولی دست و پام رو با نخ بهم میدوختم یا سعی میکردم درد بکشم و هیچ عکس العملی هم نشون نمیدادم الان که فکر میکنم وقتی که کلاس پنجم دبستان بودم میخواستم بخاطر این که معلم و مدیر همیشه منو کتک میزنن خودکشی کنم و بخاطر گریه های مادرم چاقو رو از دستام انداختم بعدش کم کم شروع کردم دوختن لبام به هم و مزه خون و بوش یه جورایی لذت بخش بود یه بار انگشتمو تا تقریبا استخون بریدم و حتی یه آخ هم نگفتم و خون باندم رو برای چندین ماه بو میکشیدم مثل ارضا شدن حس خوبی داشت و بعدشم علاقه خاصی به اجساد پیدا کردم و با عکس های اجساد و قتل و... خودارضایی میکردم هرچی زمان بیشتر میگذشت حافظه و هوش و حواس من کمتر میشد و هوسم برای کشتن و تجاوز به اجساد بیشتر ولی بعدش به ورزش روی آوردم به باشگاه رزمی میرفتم و خشمم رو خالی میکردم اجتماعی شده بودم احساس میکردم دیگه خبری از اون شخصیت تاریک درونم نیست تا این که یه بار دوتا مرد سی ساله توی باشگاه بخاطر این که نمیدونم کلا ازم خوششون نمیومد منو درحد مرگ زدن من در حالی از سرم خون میریخت و یکی از پاهام تاندوناش پاره شده بود نصف شب توی زمستون خون ریزی رو با آب سرد آب سرد کن سعی کردم کمتر کنم و به زجر خودم رو به خونه رسوندم و بدون این که کسی بفهمه خونا رو پاک کردم و همه چیو جمع کردم هرچند تا دو سه ماه من نمیتونستم درست راه برم ولی اگه من اونروز من قبل بودم همون وحشی روانی الان اون دوتا زنده نبودن بعدش دیگه احساس نمیکردم که اون نیمه سیاهم ( اصلاحا میگم ) رفته باشه هیچ احساس آدمونه ای از اون زمان ندارم انگار که اون شب اونا تنها چیزی که بین من و تبدیل شدن به یه زنجیری بود رو کشتن
من تا اون زمان به کسی جز خودم آسیب نرسوندم ولی بعد اولین کشتنم کشتنای بعدی راحت تر شد درآوردن قلب و چشم جدا کردن سر خفه کردن جوری نبود که حیوونا رو نکشته باشم فقط اسید و سم رو امتحان نکردم شاید هم دو بار اگه خودم خودمو جمع و جور نکرده بودم یا دیگران من رو کنترل نمیکردن آدمم گشته بودم چون یه بار که درگیری پیش اومد من شخص رو تهدید کردم که اگه تمومش نکنه من دیگه کنترلی ندارم ولی اون گوش نکرد و چیز بعدیش که یادمه اینه که اون صورتش پر خون بود و من دستام خونی بعدش اینو فهمیدم که انگار من یه شخصیت واحد ندارم حرفایی که میزنم و احساساتم روزی دوبار حداقل تغییر میکنه و مشکل حواس پرتیم و فراموشیم بدتر به حدی که گاهی اوقات یهو به خودم میام و از خودم میپرسم دارم اینجا چیکار میکنم نه واقعا من هیچ نظری ندارم که دارم چه غلطی میکنم بعدش به مواد روی آوردم تریاک ماریجوانا کوکائین و یه روانگردان و توهم زای دست ساز که اسم خاصی نداره بعد سومین اوردوزم دوست دخترم ( یه جورایی تنها سنگرمه که کنترلم از دست ندم ) مجبورم کرد که ترک کنم و حالا که ترک کردم صداهای توی سرم برگشته و من دوباره مثل قبل زمانی که شروع کنم به مصرف شدم و این صداهای توی سرم دارن دیوونم میکنن به وضوح گاهی اوقات میتونم بشنومشون یکی دوتام نیستن چند تان و انگار تیکه های منن دارن منو متقاعد میکنن که تنها دلیلی که سعی میکنم پایدار بمونم ( دوست دخترم ) یه سرابه و من دارم خودم گول میزنم من یا باید یه آدم رو بکشم یا خودم رو بکشم نمیخوام این صداها رو بشنوم من خط قرمزم کشتن یه انسان و یا خودکشیه چون میدونم میتونم حسش کنم به محض این کار شاید دفه بعدی که یهو به خودم میام میبینم که موهام سفید شده و تو تیمارستان دستام رو بستن ( اگه خوشبختانه فکر کنیم )
مشکل من چیه اگه این بیماری روانی اسم خاصی داره لطفا کسی بهم بگه و اگه کس دیگه ای هم مثل من دقیقا مثل من قبلا دیدین یا بوده بهم بگین